امروز خیلی مضخرف بود...
صبح ک بزور ساعت 7 از خواب بلند میشی و وقتی چشمات هنوز تو خوابن میری موهاتو اتو بزنی. وقتی داری اتو میزنی هی بابات بهت بپرونه ک خاک تو سرت با این موها و این کارات...به سختی کتاباتو پیدا میکنی و میندازی تو کیف و درحالی که دیرت شده بدوبدو با آژانس بری مدرسه و بعد از صف گرفتن خسته کننده بری سر کلاس...
نیم ساعت فقط دوستان باهات روبوسی کنن و صورتت کلا بشه تف...
معلم ک خونه پاش سرپاشه و نمیاد و ما باید حتما باید بریم سرکلاسی ک معلم نداره...
بعداز یه فوتبال کسل کننده ای ک توپ رفت خونه همسایه بری سر کلاس معلم زبان و چیز شعر بگه و درس نده و به چیز شعر دوستان گوش بدی...
زنگ سوم هم ک فرار میکنی و نمیری کلاس تو خیابونای شهر چرخ بزنیو یکی رو ببینی و هی افسوس بخوری
...
بعد هم یکی از بچه هارو ببینی وبگه زنگ آخر هم تعطیل شد و بدوبدو بری کیفتو تو مدرسه برداری و با یکی از بچه ها بری خرید...
با دوستان میریم خرید و یه دست بند واسه رفیقمون انتخاب میکنیم که بره بده به دوست دخترش...
بعدشم بیای خونه و با خستگی بشینی پشت نت...
به این میگن یه روز مضخرف واسه من اما یه روز خوب واسه خدا...
__________________________________________________________________________
زندگی مثل یه صفحه شطرنجه ک وقتی کیش میشی میفتی تو یه باطلاق سخت... تو این بازی برای فرار از کیش و برنده شدن و فراراز باطلاق ها باید یه چیزیتو فدا کنی. مث وزیر و بیشتر مهره هات...
همیشه خداوند یه چیزو میگیره و یه چیز بهتر رو بهت میده... خدایی که هیچکس از ذاتش خبر نداره...
خداوند کیست؟(چیست؟)
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
__________________________________________________________________________
به امید آنکه روزای مضخرفی نداشته باشیم و به اصل خداوند توجه کنیم نه خداوندی که برامون توصیف میکنند. خداوندی که خودمون بهش پی میبریم....
آره، امروز درباره ی مدرسه مزخرف بود. چرت و به درد نخور! همین که پام رو گذاشتم تو مدرسه احساس کردم یه جوراییه. یه حس نسبتا ناشناسی بهم میگفت اگه جونت رو دوست داری از این مهلکه فرار کن. D: متاسفانه به ندای این حس نجات بخش دیر گوش دادم و یه مقدار کار از کار گذشته بود، وقتی بالاخره زدم بیرون از اون مدرسه ی لعنتی!
من امروز ساعت 6 صب بیدار شدم. اوه، خیلی وحشتناک بود. نه اون چیزی که دلم میخواست. :-" اولین نفری بودم که پاش رو در سال نود و یک گذاشت تو مدرسه. هه هه:| به نظرت نحسی این اتفاق میتونه روی بقیه ی سال هم تاثیر بذاره؟!
چرا امروز همه زبان داشتن؟! منم داشتم. اونم دو زنگ پشت سر هم. یا به عبارتی، چهار ساعت "تمام"! کابوس محض بود پسر. اصن دلم نمیخواد دیگه راجبش حرف بزنم. :-"
تو از مدرسه فرار کردی؟! شاید لازم باشه یه جلسه ی فشرده ی آموزشی برام بزاری و آموزش بدی این امر مهم رو. جدی میگم. D: باید خیلی حال بده که وقتی بقیه نشستن سر کلاس بری و درحالی که دستت رو گذاشتی تو جیب هات توی خیابون قدم بزنی. نه؟!
_دقیقا! خدا همون طوری که تو شناختیش مهمه. همون طوری که به نظرت هست. نه اون طوری که توی کتاب های دینی بلغور کرده. :-" آره.
ارادمند
درویش!
من که رفتم تو مدرسه انگار یه غریبه بودم. اما خداروشکر از اونجا زدم بیرون...
من ک ساعت 7بیدار شدم انگار یه چیز سنگین رو دوشم بود. هیچ چیز نحس نیست، این خودتی ک راهتو میسازی نه نحس بودنت...
زبان شیرینه... خیلی دوسش دارم اما نه با این معلم مضخرف...
آموزش فشرده باید بصورت عملی باشه نه تئوری... من واسه همه آموزش میذارم، ازجمله کامیاب. میتونی از اونم کمک بگیری.
دست تو جیب و قدم زدن خیلی حال میده اما اگه مدرسه نفهمه و به خونه زنگ نزنه. اگه زنگ زد، جهنم میشه...
کتاب های دینی ماهم تقربا درست گفته اند اما آخوند های ما بد تفسیر کردن... آخوند ها میگن خدای ما نه خدای شما... خدایی ک به نفع خودشونه...
درباره ی مدرسه که از مزخرفم گذشته بود!
درباره ی خداوند... برای همه یه جور عمل نمی کنه!باور کن!
اگه قرار بود قانون خاصی درباره ش وجود داشته باشه سرنوشت همه مشخص بود... وقتی چیزیو از دست میدادن خوشحال میشدن که قراره یه چیز بهترو بدست بیارن ولی خوب اینجوری نیست! ...
+:)
درسته... د البته ک خداوند با همه یه جور عمل نمیکنه... بعضی وقتا هم خداوند یه چیز بدتری رو میده اما شاید هم اون چیز بدتر ب نفعت باشه...
+اینو بدون ک خداوند با عدالتش باما رفتار نمیکنه، اون با رحمتش رفتار میکنه... اگه با عدالت رفتار کنه...
همه روزای مدرسه مضخرفه...
خداوند ک فعلا همه چیزو از ما گرفته... (از جمله ..u..)
آره مضخرفن...
ای ناقولا...
هر وقت اسم مدرسه در کنار روز باشه میشه یه امروزِ مزخرف و کسل کننده، من به شخصه توی مدرسه که هستم سر همه ی کلاسا حس میکنم دارم وقتمو تلف میکنم :|
ترجیح میدم یه کتاب خوب بخونم یا یه چیزی بنویسم یا شایدم یه رانی هلو بخورم و با حیوونا بازی کنم یا بیام نت و با چند تا مهم حرف بزنم. من چارشنبه ها زبان دارم و بهتره بگم زنگ تفریحه چون همه به یه نحوی از اون معلمه بیشتر زبان بلدن، کلا به نظرم اون میاد سرکلاس زبان یاد میگیره نه ما!
کلا چیز بسیار مزخرفیست.
یه چیزایی درباره ی کتابای دینی گفتی اون بالا، میدونی کتابای دینی واسه وصف جهنم و پلیدی های شیطان تالیف شدن .با اون کتابا میشه فهمید که تو یه جهنمیه حرفه ای هستی نه چیز دیگه ای!
+ خدایی که هیچ کاری نمیکنه.
مدرسه مضخرفه....
ترجیح میدم با خر سرو کله بزنم تا اینکه با یه معلم آلت پریش ک زبان انگلیسی رو حروم کرده حرف بزنم...
+خدا خیلی کارا میکنه اما واسه رفقای کاخ نشین...
سلام مجدد...یک روز مضخرف منو داشته باش:
صبح مامانت با چاخان این که سرویست رفت بیدارت میکنه...میشی عین جن زده هایی که برق گرفتشون...بعد یه ساعت جلو آینه وایمیستی تا دو تا دونه شیویدو یه جوری جمعش کنی که هی بهت گیر ندن بچه ها سر کلاس...بعد بدو بدو میری سوار سوریس میشی...چهار نفری عقب پراید...که البته همراه با بیرون زدن چشمت از حدقه...و ریخت راننده ی خرو تحمل میکنی تا مدرسه...بعدش از کوچه ی مدرسه که عاری از هر گونه بساط دود و معتاده رد می شی و اصلا پلیس دیوانه ای رو که با مسلسل اومده معتاده رو بندازه بیرون نمکی بینی...سر صف وای میستی و معلم پرورشی میاد که نرمش صبحگاهی بده و تو می میری از خنده که اونجوری بالا پایین می پره...
زنگ ها رو که بی خیال...می رسیم به زنگ ناهار که ظهره و باید غذارو در عرض ده دیقهاز تولید به مصرف برسونی و این قدر که بوفه ی مدرسه خلوته کلا بی خیال میشی هر چی غذا رو...آخر سرم پول می دی هم سرویسیت بره چهار تا بستنی بخره با هم کوفت کنیم و طبق معمول دوست پسر یکی از بچه ها(کره الاغ ها)بادوستان غیر محترمش جلو کوچه واستاده(که فرقیم با معتاده نمیکنه)فقط این دفعه ناظم با مسلسل ما رو به تیر بارونمی بنده...میای خونه خلاصه...مامانت به معلم قرآن قول داده سوره سه صفحه ای حفظ کنی(همین الان با قرآن جلوروم وایستاده بود)
خلاصه سرتو درد نمیارم تو کلاس بسکتبال کلا محلت نمی دن...عین خر بر می گردم و ...
****
خوشت اومد؟کامل و جامع
این کجاش مضخرف بود؟ اگه روزای مارو ببینی چی میگی؟