این مدت عروسی آبجیم بود، نه وقت داشتم و نه حوصله نت رو. الان اولین روزه که بعد 20روز اومدم... کلا حوصله وبلاگو با آدماش ندارم...
همیشه چیزایی که تو وبلاگم میگم، بلا اصتثنا(مخم الان نمیکشه که ببینم املاش درسته یا نه) خودم توشون یه نقشی دارم. خودم جزیی ازشون هستم. حتی اگه یه داستان کوتاه میندازم بدونید که یه اتفاقی شبیه این برام افتاده یا خاطره ای از خودمو دلمه... الان یه داستان کوتاه میندازم اما میتونید منو تو این داستان پیدا کنید. مطمئن باشید جزیی از این داستان بوده ام. اما به گونه ای دیگر که در واقعیت بسیار متفاوته...
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر
من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در
کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه
خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در
مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى
برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد
سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد....
برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با
رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز
که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز
داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!!!!!!!!!!!!)
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!!!؟؟؟ همین!!!!!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود......