جای دوستان خالی... دیروز بقولا ما رفتیم اردو...
اولش که باید یه آزمون می دادیم. چه آزمونی؟ آزمونی که درمورد امام زمان بود. خیلی جک بود. جاتون خالی، از بس به سوالا و حرفای دروغشون خندیدیم که یکی از بچه ها با سر رفت تو درخت...
موقع رفتن که شد اتوبوس ما دیرتر از همه رسید. توی اتوبوس ما تعداد کمی بود. معون پرورشی هم که با ما بود نمیذاشت خوشگذرونی کنیم. میگفت ایام فاطمی. ماهم بهش توجه نکردیم و گفتیم و خندیدیم، بردمون جلو پیش خودش نشندمون. اونجا هم باز با اسپیکر آهنگ گذاشتیم اونم گوشی رو گرفت. بزور گوشی رو ازش گرفتیم. از شهر که خارج شدیم گفت بچه ها بزنید و برقصید. ما هم با بچه ها شروع به شعر خوندن کردیم. البته به معلم کامپیوتر که بامون بود میپریدیم میگفتیم که یه برنامه بنویسه که پرواز کنیم. میگفتیم خوزان(معلم کامپیوتر) باید برقصه و از عسگری(معاون پرورشی) نترسه... من گفتم شوفر گوزو که هر چی دست بود فرود اومد تو سرم... میخوندیم و دست میزدیم.
اتوبوس ما هم با اتوبوس دخترا مسابقه داشت و ما هم دخترا رو سوسک کردیم. دخترا میگفتن "I love you" ما هم جواب می دادیم "I love you" بایکم مکس می گفتیم"pmc". خیلی بهشون بر میخورد و ما زد حال بهشون می زدیم...
رسیدیم به جای مورد نظر دیدیم هر چی مدرسه اومده اونجا. بعد از ورق بازی کردن رفتیم خرخره پشت بازی کردیم.(یه بازی پسرونه که میپرن رو دوش هم) دخترا هم تماشاچی بودن و تشویق میکردن. بعد از بازی هممون دستارو گرفتیم و عمو زنجیر باف برای متفاوت بودن نسبت به بقیه و زد حال زدن بازی کردیم. کل افراد اونجا اومده بودن و مارو نگاه میکردن. بعدش رفتیم گرنا بازی کردیم و بعد از یه کتک مفصل رفتیم ناهار خوردیم. بهد از ناهار رفتیم بالای چشمه بعد برگشتیم رفتیم چندتا نوشتیم "90" که واسه نود بفرستیم. بعد از این همه رفتیم دوباره به شعر خوندن و بازی کردن. دخترا میگفتم و ما هم جواب میدادیم. از بس شعر خوندیم و داد زدیم حنجرمون منفجر شد. عمو زنجیر باف که بازی میکردیم همه میومدن فیلم میگرفتن. یه قسمتیش یکی از دخترا دست کرد تو یه جای یکی دیگه. ما دیدیمیش و داد زدیم و هی مسخرشون کردیم. دختره بدبخت به غیرتش برخورد و دونبالش افتاد و مث خر زدش...
موقع رفتن بازم اتوبوسمون دیر تر رسید. همه خسته و کوفته تو اتوبوس یه جورایی می خواستن شاد باشن اما نمیتونستن...
بالاخره رسیدیم خونه و یه دوش گرفتیم و مث خرس خوابیدیم تا الان..........
__________________________________________________________________________
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت؟ جایی که می ری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی، تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری، قلب می ذارم که جا بدی، اشک می دم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم.
خوش بحالت. ما که از این شانس ها نداریم......
نترس. شانس در خونه همه رو میزنه......
این جور مواقع اصولن میگن دست راستت رو تو سر ما هم بزن. D:
ما که از این شاس ها نداریم، اما این طور که از شواهد بر میاد به شما خیلی خوش گذشته و خب، ما که بخیل نیستیم. تا باشه از این شادی ها. D:
+آخه چرا با احساسات جوونای مردم بازی میکنین؟! :-"
+جدا میگم، خیلی خوب شد اون قالب دیروزیه رو عوض کردی. یعنی واقعا ها. اون چی بود آخه؟! D:
+نود نوشتین؟! من این هفته نود رو ببینم حتما. :-"
+ =))
نترس. شانس های از این بهتر گیرت میاد.
تو این دنیا باید یا آدما بازی کنی تا بهت خوش بگذره، اگه باشون بازی نکنی باهات بازی میکنن.
اون قالبو همین طوری انداختم، برقا رفت دیگه منم درستش نکرد.
+چون آب پرتقال دوست داشتم اینو انداختم.
شاید نفرستادیمش نود. معلوم نیست... احتمالش زیاده که بفرستیمش...
+
بقول بچه های بالا خوش بحالتون...........
مرسی
نکته ی اول:گاهی اوقات یه چیز کوچیک-مثل یه تلنگر یا نیشتر-می تونه آدمو به یا دوستای قدیمی بندازه...
میان نوشت:نمی دونم نظرم تا چه حد مفهومه...ولی به دل نگیر با خودم بودم کهبعد از قرنی اومدم وبت.
نکته ی دوم:ای نامرد روزگار!با بچه های مردم بازی می کنی که بهت خوش بگذره؟؟؟؟؟
میان نوشت:اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.
نکته ی سوم:بی خوابی زده به سرم.فردا مدرسم دارم...خدا رحم کنه
پ.ن:اگه خدا چشم بده قصد دارم تمام آپاتو بخونم
ج.نکته ی اول:آره راست میگی...
ج.نکته ی دوم: من چنین آدمی نیستم. اشتباه میکنی...
ج.نکته ی سوم: فردا میشه جمعه، تو کجا کلاس داری؟
شما لطف دارید. راستی گاوداری بابام بهت احتیاج داره....