این مدت نه وقت سر زدن به نت رو داشتم و نه حوصلشو... امروز اومدم بقولا یه آپ سردستی بکنم و برم...
این دو هفته هم هر روز امتحان داریم... امتحان های گشاد کننده...
این معلمای بدبخت هم دوست ندارن امتحان بگیرن، اصلا حوصله ی کلاس اومدن رو ندارن. اما یه معاون اجرایی داریم که خیلی بوووووووووووووقه. هر چی میکشیم از دست اونه. مغلما میگن نیاید کلاس اما این معاون بوووق معلمارو بزور میاره و میگه امتحان بگیر دیگه ما هم مجبوریم بکشیم. مدیر هم که اسمش مدیره وگرنه اون مثل بوووق تو مدرسه ول میچرخه....
آی تف به این نظام آموزشی که ما داریم... فک کنم اگه گروه پینک فلوید نظام ما رو ببینه، تک تکشون خودشون رو سنگسار کنن (اصلا چه ربطی داشت؟ قبول دارم یه چیزی پروندم)
به هر حال بقول پینک فلوید: (ترجمش برای افراد کم فهم زیرشه)
واقعا بعضی وقت ها حقیقت خیلی ساده ست و جلوی چشمانمونه اما اونارو نمی بینیم یا هم می بینیم اما خودمون رو به ندیدن میزنیم و اینطوری خودمون رو گول میزنیم نه دیگرانو. (رفقای کاخ نشین)
می خوام یه داستان واستون بذارم که شاید کنایه ای باشه به افراد X :
مردی متوجه شد که گوش های همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کن.
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"
حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.
جای دوستان خالی... دیروز بقولا ما رفتیم اردو...
اولش که باید یه آزمون می دادیم. چه آزمونی؟ آزمونی که درمورد امام زمان بود. خیلی جک بود. جاتون خالی، از بس به سوالا و حرفای دروغشون خندیدیم که یکی از بچه ها با سر رفت تو درخت...
موقع رفتن که شد اتوبوس ما دیرتر از همه رسید. توی اتوبوس ما تعداد کمی بود. معون پرورشی هم که با ما بود نمیذاشت خوشگذرونی کنیم. میگفت ایام فاطمی. ماهم بهش توجه نکردیم و گفتیم و خندیدیم، بردمون جلو پیش خودش نشندمون. اونجا هم باز با اسپیکر آهنگ گذاشتیم اونم گوشی رو گرفت. بزور گوشی رو ازش گرفتیم. از شهر که خارج شدیم گفت بچه ها بزنید و برقصید. ما هم با بچه ها شروع به شعر خوندن کردیم. البته به معلم کامپیوتر که بامون بود میپریدیم میگفتیم که یه برنامه بنویسه که پرواز کنیم. میگفتیم خوزان(معلم کامپیوتر) باید برقصه و از عسگری(معاون پرورشی) نترسه... من گفتم شوفر گوزو که هر چی دست بود فرود اومد تو سرم... میخوندیم و دست میزدیم.
اتوبوس ما هم با اتوبوس دخترا مسابقه داشت و ما هم دخترا رو سوسک کردیم. دخترا میگفتن "I love you" ما هم جواب می دادیم "I love you" بایکم مکس می گفتیم"pmc". خیلی بهشون بر میخورد و ما زد حال بهشون می زدیم...
رسیدیم به جای مورد نظر دیدیم هر چی مدرسه اومده اونجا. بعد از ورق بازی کردن رفتیم خرخره پشت بازی کردیم.(یه بازی پسرونه که میپرن رو دوش هم) دخترا هم تماشاچی بودن و تشویق میکردن. بعد از بازی هممون دستارو گرفتیم و عمو زنجیر باف برای متفاوت بودن نسبت به بقیه و زد حال زدن بازی کردیم. کل افراد اونجا اومده بودن و مارو نگاه میکردن. بعدش رفتیم گرنا بازی کردیم و بعد از یه کتک مفصل رفتیم ناهار خوردیم. بهد از ناهار رفتیم بالای چشمه بعد برگشتیم رفتیم چندتا نوشتیم "90" که واسه نود بفرستیم. بعد از این همه رفتیم دوباره به شعر خوندن و بازی کردن. دخترا میگفتم و ما هم جواب میدادیم. از بس شعر خوندیم و داد زدیم حنجرمون منفجر شد. عمو زنجیر باف که بازی میکردیم همه میومدن فیلم میگرفتن. یه قسمتیش یکی از دخترا دست کرد تو یه جای یکی دیگه. ما دیدیمیش و داد زدیم و هی مسخرشون کردیم. دختره بدبخت به غیرتش برخورد و دونبالش افتاد و مث خر زدش...
موقع رفتن بازم اتوبوسمون دیر تر رسید. همه خسته و کوفته تو اتوبوس یه جورایی می خواستن شاد باشن اما نمیتونستن...
بالاخره رسیدیم خونه و یه دوش گرفتیم و مث خرس خوابیدیم تا الان..........
__________________________________________________________________________
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت؟ جایی که می ری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی، تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری، قلب می ذارم که جا بدی، اشک می دم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم.
به گزارش روزگار نو، دریاچه گیپس لندسکی استرالیا گاهی به یک منظره فوق العاده تبدیل شود. واکنش های شیمیایی از زندگی موجودات زنده ساکن این دریاچه دلیل شب تابی است.
گفته میشود در بعضی از نقاط خلیج فارس نیز به دلیل وجود نوعی جلبک ، پدیده شب تابی دیده میشود.