کلبه گذران زندگی

زندگی یعنی: بخند هرچند که غمگینی، ببخش هرچند که مسکینی، فراموش کن هرچند که دلگیری، اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست...

کلبه گذران زندگی

زندگی یعنی: بخند هرچند که غمگینی، ببخش هرچند که مسکینی، فراموش کن هرچند که دلگیری، اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست...

ذات خداوند...


امروز خیلی مضخرف بود...
صبح ک بزور ساعت 7 از خواب بلند میشی و وقتی چشمات هنوز تو خوابن میری موهاتو اتو بزنی. وقتی داری اتو میزنی هی بابات بهت بپرونه ک خاک تو سرت با این موها و این کارات...
به سختی کتاباتو پیدا میکنی و میندازی تو کیف و درحالی که دیرت شده بدوبدو با آژانس بری مدرسه و بعد از صف گرفتن خسته کننده بری سر کلاس...

نیم ساعت فقط دوستان باهات روبوسی کنن و صورتت کلا بشه تف...
معلم ک خونه پاش سرپاشه و نمیاد و ما باید حتما باید بریم سرکلاسی ک معلم نداره...

بعداز یه فوتبال کسل کننده ای ک توپ رفت خونه همسایه بری سر کلاس معلم زبان و چیز شعر بگه و درس نده و به چیز شعر دوستان گوش بدی...

زنگ سوم هم ک فرار میکنی و نمیری کلاس تو خیابونای شهر چرخ بزنیو یکی رو ببینی و هی افسوس بخوری
...
بعد هم یکی از بچه هارو ببینی وبگه زنگ آخر هم تعطیل شد و بدوبدو بری کیفتو تو مدرسه برداری و با یکی از بچه ها بری خرید...

با دوستان میریم خرید و یه دست بند واسه رفیقمون انتخاب میکنیم که بره بده به دوست دخترش...
بعدشم بیای خونه و با خستگی بشینی پشت نت...

به این میگن یه روز مضخرف واسه من اما یه روز خوب واسه خدا...

__________________________________________________________________________


زندگی مثل یه صفحه شطرنجه ک وقتی کیش میشی میفتی تو یه باطلاق سخت... تو این بازی برای فرار از کیش و برنده شدن و فراراز باطلاق ها باید یه چیزیتو فدا کنی. مث وزیر و بیشتر مهره هات...

همیشه خداوند یه چیزو میگیره و یه چیز بهتر رو بهت میده... خدایی که هیچکس از ذاتش خبر نداره...

خداوند کیست؟(چیست؟)
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

__________________________________________________________________________

به امید آنکه روزای مضخرفی نداشته باشیم و به اصل خداوند توجه کنیم نه خداوندی که برامون توصیف میکنند. خداوندی که خودمون بهش پی میبریم....

و این بود همان زندگی که انسان از خداوند خواست!!!


عیدتون مبارک!!!


من امروز دوشنبه از اینجا میرم... شاید دیگه یادی از ما نکنید و مارو هم به خاطر نیارید...حداقل مارو از خاطرتون پاک نکنید....

***

***

***

***

***

***

***

***

گفته ی سال نود^^^^^


***سال نو مبارک***

*************



سعی کنیم امسال(سال91)مثل آدم زندگی کنیم


و این بود همان زندگی که انسان از خداوند خواست !!!


خدا خر را آفرید و به او گفت:

تو بار خواهی برد، 

از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.

 و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.

 و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود

و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

خر به خداوند پاسخ داد:

خداوندا! من می خواهم خر باشم،

 اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است.

پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم

 و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...


(اگه مثل خر قوی باشی، بارت میکنن)

******************************************

خدا سگ را آفرید و به او گفت:

 تو نگهبان خانه انسان خواهی بود

 و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد.

 تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد

و سی سال زندگی خواهی کرد.

 تو یک سگ خواهی بود.

سگ به خداوند پاسخ داد:

 خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است.

 کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...


(اگه مثل سگ وفادار باشی، نگهبانت میکنن)

******************************************
خدا میمون را آفرید و به او گفت:

 و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید

 و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد

 و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد:

 بیست سال عمری طولانی است،

 من می خواهم ده سال عمر کنم.

 و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.


(اگه مثل میمون فرض باشی و بتونی جهش کنی، از این ور به اون ور شوتت میکنن)

******************************************
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:

تو انسان هستی.

 تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین.

 تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی

 و سروری همه موجودات را برعهده بگیری

و بر تمام جهان تسلط داشته باشی.

 و تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم،

 اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است.

آن سی سالی که خر نخواست

آن پانزده سالی که سگ نخواست

و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.

و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!

و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند

مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!

و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند،

 پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند،

نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!

و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛

 از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود

و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!! 07.gif




به امید آنکه همه ی 75 سال عمرمان را مثل یک انسان زندگی کنیم...

حرف دل و جنسیت کامپیوتر

سلام...

این یه هفته میخواستم آپ کنم ولی نه حالش بود، نه وقتش. اما حالا شده...


حالا میخوام حرفای دلمو بندازم بیرون و ازشون فارغ بشم. مشکل اینجاست ک نمیدونم چطور ازشون فارغ بشم...


میخوام بصورت شعر بگمش... شعری ک خیلی روش خیلی کارشده و کل حرفای دل من در یک ماجراست...


ازتون میخوام این شعر رو با احساس و آرام بخونید و آخر هر مصرا رو بکشید...



اینم از حرف دل ما:



بس شنیدم داستان بی کسی2                             بس شنیدم قصه ی دلواپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی                        گفته اند ازمیل،حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را                           داستان این دلِ دیوانه را
چشم هایش بویی از نیرنگ داشت                     دل دریغا!سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت                           گویی از با من نشستن درد داشت
عاشقم من،عاشقم من،بحث هیچ انکار نیست        لیک!با عشق نشستن آر نیست
کار او آتش زدن، من سوختن                            در دل شب چشم بردر دوختن
من خریدم او ناز نفروختن                                باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم                        آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست                      خون دل هر لحظه خوردن با نیست
آه! می ترسم شبی رسوا شوم                            بدتر از رسوایی ام تنها شوم
وای از این صیدو،آه از آن کمند                       پیش رویم خنده، پشتم پوزخند
برچنین نامهربانی دل مبند                                دوستان گفتندو،دل نشنید پند
خانه ای ویران تر از ویرانه ام                         من حقیقت نیستم، افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام                         فاش میگویم، که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی                             پیلگی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرامِ جانی؟ گفت نه!                             گفتمش شیرین زبانی؟ گفت نه!
گفتمش نامهربانی؟ گفت نه!                             میشود یک شب بمانی؟ گفت نه!
دل شبی دور از خیالش سر نکرد2                  گفتمش، افسوس او باور نکرد
خود نمیدانم خدایا چیستم                                 یک نفر با من بگوید من کیستم
بس کشیدم آه از این دل بردنش                        آه!، اگز آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم                                وای برمن ساده بودم، باختم
دل سپردن دست او دیوانگی است                  آه! غیراز من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است                    شاهد من چشم بیمار من است
فکر می کردم که او یار من است                    نه!، فقط در فکر آزار من است
نیتش از عشق تنها خواهش است2                  دوستت دارم، دروغی فاهش است
یک شبه آمد زیرورویم کرد ورفت                 بغض تلخی در گلویم کرد ورفت
مذهب او هرچه باداباد بود                              خوشبحالش، کینقدر آزاد بود
بی نیاز ازمستی می شاد بود                           چشم هایش مستِ مادرزاد بود
یک شبه از عمر سیرم کردورفت2                 من جوان بودم، پیرم کردورفت

میدونم الان هیچی ازش نفهمیدید چون نتونستید درک کنید...

شایدم نتونستید با وزن خاصش اینو بگید...

ب هرهال این حرف دل من بود...




کامپیوتر زن است یا مرد؟

استاد زبان فرانسه در مورد مذکر یا مونث بودن اسمها توضیح میداد که پرسید :


کامپیوتر مذکر است یا مونث؟
 
همه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند: 
- وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم.


- با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند.


- قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند.


- همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد.
 
و همه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را زن اعلام کردند: 
- به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.


- کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.


- کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند.


- همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید .



به امید آنکه کاپیوتر صرفا نسبتی با جنس زن نداشته باشد...

و

به امید آنکه همه ما بتونیم از حرفای دلمون فارغ بشیم...